بیچاره بودن چگونه به وجود می آید؟

آیا تا به حال به این فکر کرده اید که چرا احساس بد بختی میکنید؟ به نظر شما بیچاره بودن از کجا و چگونه به وجود می آید؟

 

توانایی انتخاب است که از ما انسان می سازد

آیا تا به حال به این خاطر که باور داشته اید چاره ای ندارید تحت فشار قرار گرفته اید؟

آیا تا به حال حس استرس حاصل از باورِ همزمان به این دو اعتقاد متضاد را احساس کرده اید که «نمی توانم این کار را انجام بدهم» و «باید این کار را انجام بدهم؟»

آیا تا به حال رفته رفته از توانایی خود در انتخاب دست کشیده اید تا جایی که به خودتان اجازه دهید کورکورانه مسیری را دنبال کنید که کس دیگری تجویز کرده است؟

اگر اینگونه است، تنها نیستید!

قدرت شکست ناپذیر انتخابِ انتخاب کردن

ما مدت های مدیدی همواره بر جنبه ی بیرونیِ انتخاب ها (گزینه هایمان) تاکید داشته ایم و از توانایی درونی مان در انتخاب (اعمال مان) کم سخن گفته ایم. این بحثی فراتر از معناشناسی است. این طور فکر کنید که گزینه ها (چیزها) را می توان از ما گرفت در حالی که تواناییِ ذاتی مان در انتخاب (اراده ی آزاد) را نمی توان.

توانایی انتخاب را نمی توان به کسی داد یا از او گرفت، بلکه فقط می توان فراموش کرد.

چگونه توانایی خود را در انتخاب فراموش می کنیم؟

نگاهی مهم به اینکه چرا و چگونه توانایی خود را در انتخاب فراموش می کنیم. محققان در حین آزمایش روی سگ های ژرمن به پدیده ای برخوردند که بعدها آنرا «بیچارگیِ آموخته» نامیدند.

ابتدا سگ ها را به سه گروه تقسیم کردند. به سگ های گروه اول قلاده ای بستند و به آنها شوک الکتریکی نیز وارد کردند، همچنین اهرمی برای آنها گذاشته شد که سگ ها با فشار دادن آن می توانستند شوک را متوقف کنند.

به سگ های گروه دوم قلاده های مشابه بسته شد و به آن ها شوکی مشابه به همراه همان اهرم داده شد، اما با یک تفاوت: اهرم کار نمی کرد بنابراین سگ هر کاری می کرد نمی توانست شوک را متوقف کند.

گروه سوم سگ هایی بودند که فقط قلاده داشتند و هیچ شوکی به آنها وارد نمی شد.

سپس هر سگ در مربعی بزرگ قرار داده شد که یک جداکننده در وسطش داشت، یک طرفِ مربع شوک الکتریکی تولید می کرد و طرف دیگر نمی کرد. سپس اتفاقی جالب افتاد: سگ هایی که در بخش نخست آزمایش توانسته بودند شوک را متوقف کنند و همچنین سگ هایی که به آن ها هیچ شوکی وارد نشده بود به سرعت یاد گرفتند به طرف دیگر جدا کننده بروند که شوکی نداشت، اما سگ هایی که در بخش قبلی آزمایش عاجز و ناتوان شده بودند این کار را نکردند. این سگ ها با شرایط سازگار و هماهنگ نشدند. آن ها برای جلوگیری از واردشدن شوک هیچ کاری نکردند.

چرا؟

چون نمی دانستند به جز تاب آوردن در برابر شوک انتخاب دیگری نیز دارند، آنها بیچارگی را آموخته بودند.

شواهد حاکی از این است که انسان ها نیز تقریبا به همین روش بیچارگی را یاد می گیرند.

به این مثال توجه کنید:

بچه ای که از همان ابتدا در ریاضی مشکل داشته است. او پیوسته تلاش می کند، اما اصلا بهتر نمی شود تا جایی که دیگر دست از تلاش بر می دارد. او بر این باور است که هیچ کدام از کارهایش ارزشی نخواهد داشت، به همین دلیل ساده احساس بیچاره بودن می کند.

زمانی که افراد باور دارند تلاش هایشان در کارشان ارزشی ندارد به یکی از این دو روش واکنش نشان می دهند.

واکنش اول: گاهی جا می زنند و دست از تلاش بر می دارند. مثل کودکی که درباره اش صحبت کردیم.

اما واکنش دیگر: در آغاز کمتر پیداست، آنها درست برعکس عمل می کنند، یعنی بیش فعال می شوند. آنها هر فرصتی را که فراروی شان قرار گیرد می پذیرند و به آن “بله” می گویند. هر مسئولیتی را گردن می گیرند و هر چالشی را با لذتِ تمام بر عهده می گیرند و می کوشند همه ی کارها را انجام دهند.

این رفتار در نگاه نخست “بیچارگیِ آموخته” به نظر نمی رسد، هرچه که باشد آیا سخت کار کردن نشان دهنده ی این نیست که فرد به اهمیت و ارزشش باور دارد؟ با این همه، با بررسی موشکافانه تر می توانیم ببینیم چنین وسواسی برای انجام همه ی کارها نوعی نقاب است. این افراد باور ندارند که در پذیرفتن فرصت ها، تکالیف یا چالش های فراروی شان قدرت انتخاب دارند. آن ها معتقدند باید همه ی کارها را انجام بدهند و یا به همه بله بگویند و همه را راضی کنند.

اعتراف می کنیم که انتخاب کردن کار سختی است. انتخاب ها ذاتاً عبارتند از “نه گفتن” به یک چیز یا چندین چیز. امری که می تواند حس فقدان داشته باشد. بیرون از محیط کارانتخاب ها می توانند دشوارتر هم باشند. هرگاه به فروشگاه یا رستوران یا جایی که چیزی می فروشد پا می گذاریم، همه چیز به گونه ای طراحی شده است که “نه گفتن” را برای مان سخت تر کند.

هنگامی که به تبلیغات سیاسی یا مسئولان گوش می دهیم، هدف این است که رای به طرف دیگر را برای مان غیرقابل تصور کنند. زمانی که مادرزن یا مادرشوهرمان ما را برای کاری فرا می خواند، به ندرت می توانیم حس کنیم انتخاب دیگری داریم. اگر از درون این لنز به زندگی روزانه نگاه کنیم می بینیم جای تعجبی ندارد که به مرور توانایی انتخاب مان را فراموش کرده ایم.

اما انتخاب در دل یا قلب معنای “بایسته گرایی” است. بایسته گرا شدن به افزایش آگاهی در خصوص توانایی مان برای انتخاب نیاز دارد. ما باید آن را به منزله ی نیرویی شکست ناپذیر در درون خود بشناسیم، نیرویی که وجودی متمایز و جدا از هر چیز، هر کس و هر نیروی دیگری دارد.

به انتخاب های زیر توجه کنید:

انتخاب فرد نابایسته گرا:

«مجبورم»

حق رای و انتخاب را از دست می دهد

انتخاب فرد بایسته گرا:

«انتخاب می کنم»

قدرت انتخاب خود را اعمال می کند

هنگامی که توانایی انتخاب کردن را فراموش می کنیم، بیچاره بودن را یاد می گیریم. اجازه می دهیم قدرت مان چکه چکه از ما گرفته شود تا جایی که درنهایت تابعی از انتخاب های دیگران یا حتی تابع انتخاب های گذشته ی خودمان شویم. با این کار، قدرت انتخاب مان را تسلیم می کنیم. این راه، راهِ یک فرد نابایسته گراست که با “بله گفتن” هایش تلاش می کند دیگران را راضی کند.

“بایسته گرا” نه تنها قدرت انتخاب را باز می شناسد، بلکه آن را ارج می نهد. بایسته گرا می داند هنگامی که حق انتخاب خود را تسلیم می کنیم، نه تنها به دیگران قدرت می دهیم به جای ما انتخاب کنند، بلکه اجازه ی این کار را هم به صراحت صادر می کنیم.

“نه گفتن را بیاموزیم”

پیشنهاد می کنیم مقاله چگونه احساس ارزشمندی کنیم را بخوانید

شاد باشید

 
 

امتیاز و دیدگاه شما را دوست داریم، به رشدمان کمک می کند

2 دیدگاه دربارهٔ «بیچاره بودن چگونه بوجود می آید؟»

  1. درود و خدا قوت
    و تشکر بابت این مقاله مفید و انگیزه دهنده🌺
    واقعا برای من که هم آگاهی داشت و هم احساس قدرت زیادی بهم داد💪
    قدرت اختیار
    و واقعا چقدر این قدرت، می تواند در احساس ما، انرژی ما و در خلق لحظات زندگی ما تاثیر بگذارد.
    و آموختن مهارت نه گفتن، که می تواند به ما آزادی و رهایی ببخشد و این حق طبیعی ماست که در برابر خواسته دیگران، آری یا نه بگوئیم و راهمان را بر اساس حس درونی مان انتخاب کنیم.🌺🌹

  2. با درود فراوان بر آفریننده عشق ♥️♥️♥️

    چه قدر زیباست انتخاب کردن راه و روش زندگیمان .
    من خودم به شخصه اعتراف میکنم قربانی آرامش دادن به دیگران و اطرافیانم بودم و فقط برای انها زندگی میکردم . به شکلی که با چشمان خودم تکه تکه شدن و کنده شدن گوشه های وجودم را در این راه میدیدم .و زمانی به رختخواب میرفتم با ذهنی خسته و بدنی دردناک و پر از حس شرمندگی نسبت به خودم خواب میرفتم. البته خوابی که تا صبح پر از حسهای بد و خوابهای بد بود . و از زمانی شروع کردم به ارزش قایل شدن برای خودم و عشق ورزیدن به خودم . جالبی ماجرا اینجاست که من در حال عشق ورزیدن به خودم هستم ولی اطرافیانم دردشان گرفته و مرتب شاکی از من هستند و این نشانی است بر درست بودن انتخابم .
    چون اطرافیانم درست مثل یک زالو شده بودند که خون عشق من و حس من را میمکیدند و از درونم خالی از حس خوب و عشق میشدم .
    و جالبی ماجرا اینجاست که انقدر من قادر و توانا بودم بعد از اینکه تمام وجودم خالی از حس خوب و عشق میشد ولی باز مانند یک چشمه ای در درونم شروع به تراوش میکرد و دوباره عشق را و حس خوب را از خودم تراوش میدادم .
    در حالی که در این وسط فقط به واسطه بله هایی که به دیگران میگفتم به خودم نه میگفتم .
    ولی یواش یواش با دیدن خودم و ارزش قایل شدن برای وجود نازنینم در حال کسب اعتماد به نفس و ارامش و عشق واعی و حس خوب زندگی و زنده ماندن هستم .

    خداراشاکرم برای این لحظه لحظه های ناب پر از اگاهی و حس خوب و ارامش که توسط اموزشهای استاد به من میرسد .،🌹🌹🌹🌹♥️♥️♥️🙏🙏🙏

دیدگاه‌ خود را بنویسید